جدول جو
جدول جو

معنی کین جوی - جستجوی لغت در جدول جو

کین جوی
(تُ / تَ فَ)
انتقامجو، کینه جو:
چه جویی مهر کین جویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد،
خاقانی،
رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی:
ز گردان کین جوی سیصدهزار
سپه داشت شایستۀ کارزار،
اسدی،
بزد خیمه و صدهزار از سران
گزین کرد کین جوی و گندآوران،
اسدی،
به گرشاسب کین جوی کشورگشا
جهان پهلوان گرد زاول خدا،
اسدی،
رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کینه جویی
تصویر کینه جویی
انتقام جویی، به دنبال انتقام بودن، انتقام گیری، کینه کشی، کینه توزی، کینه خوٰاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه جو
تصویر کینه جو
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه خوٰاه، کینه کش، پرکین، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
بدخواهی و دشمنی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). عداوت. کینه توزی:
کز سر کین وری و بدخویی
درحق من دعای بد گویی.
نظامی.
کارگاه خشم گشت و کین وری
کینه دان اصل ضلال و کافری.
مولوی.
رجوع به کین ور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پی جو. اثرجوی.
- پی جوی کسی یا چیزی شدن (عوام پی جور گویند) ، بجستجوی وی برخاستن، تفتیش حال وی کردن. رجوع به پی جو شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
جویندۀ ویل. مصیبت خواه. خواهان اندوه کسی را:
بداندیش دشمن بود ویل جوی
که تا چون ستانی از او چیز اوی.
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو)
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی:
بفرمود تا پیش او آمدند
همه با دلی کینه جو آمدند.
فردوسی.
و رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
کینه خواهی. (ناظم الاطباء). انتقام جویی. دشمنی:
عجب ناید ز خوبان تندخویی
چنان کز مهر گردون کینه جویی.
نظامی.
کینه جویی روش احسان نیست
هرکه احسان نکند انسان نیست.
جامی.
و رجوع به کینه جو و کین جویی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ / خَ / خُ)
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور:
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران.
فردوسی.
به چین و به ماچین نمانم سوار
نه کین آوری از در کارزار.
فردوسی.
نه شمشیر کین آوران کند بود
که کین آوری زاختر تند بود.
سعدی.
رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو:
به سلم و به تور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جنگاوری. جنگجویی. رجوع به مدخل قبل شود، انتقامجوئی. خونخواهی:
میان ار ببستی به کین آوری
به ایران نکردی کسی سروری.
فردوسی.
وگر بازگونه بود داوری
که شه میل دارد به کین آوری.
نظامی.
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری.
سعدی.
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رُو)
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه،
فردوسی،
سواران کین توز بی حدومر
فرستاد همراه با یک پسر،
اسدی،
وصول موکب میمون و موسم نوروز
خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز،
خواجه عمید،
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر،
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
خداوندا چو بر جان سمرقند
شود باد دی دیوانه کین توز،
سوزنی (از یادداشت ایضاً)،
زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز
که تا به دولت تو کین محنتم توزم،
سوزنی،
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کین توز،
انوری،
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را،
خاقانی،
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدر سپهر کین توز است،
خاقانی،
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
کینه جویی، انتقامجویی، انتقام کشی، رجوع به کین جوی و کینه جویی شود، جنگ آوری، جنگ طلبی، جنگجویی، رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
انتقام جویی. (فرهنگ فارسی معین). انتقام. قصاص. استقاده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مدارا کن از کین کشی بازگرد
که مردم نیازارد آزادمرد.
نظامی.
رجوع به کین کش شود
لغت نامه دهخدا
انتقام کشی، (فرهنگ فارسی معین)، انتقامجویی:
بر اولیا و بر اعدای خود به لطف و به عنف
به مهربانی معروفی و به کین توزی،
سوزنی،
رجوع به کین توز شود، جفاکاری، ستمگری، بی لطفی، نامهربانی، خصومت ورزی:
رای تو به کین توزی دارد سر جانسوزی
چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ کُ)
متجسس. محقق. کنجکاو. (ولف) :
پزشکی سراینده برزوی بود
به پیری رسیده سخن جوی بود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2500).
بیاید سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2597)
لغت نامه دهخدا
نامی است که درافغانستان بدرخت بن دهند و نام پیستاسیا خین جوک که بزبان علمی بدان داده انداز این کلمه فارسی مأخوذ است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده:
جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان همچو کیخسرو کینه جوی
تو را بیش بود از کیان آبروی.
دقیقی.
منم پور آن نیکبخت آبتین
که ضحاک بگرفت ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی.
فردوسی.
من اینک به مرو آمدم کینه جوی
نمانم به هیتالیان رنگ و بوی.
فردوسی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
دو دیده پر از خون و دل کینه جوی.
فردوسی.
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرسی از کار اوی.
اسدی.
گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی
تو را هست جایی به من بازگوی.
اسدی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم.
ناصرخسرو.
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی.
نظامی.
روزی از آنجا که فلک راست، خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی.
جامی.
، جنگجوی. رزمخواه:
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
برآمد سر کینه جویان ز خواب.
فردوسی.
به کشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو کینه جوی.
فردوسی.
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او به روی اندر آرند روی.
فردوسی.
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین جنگ روی.
فردوسی.
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگنداوی.
فردوسی.
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین.
فرخی.
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
و رجوع به کین جو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ها نِ)
رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کین توز
تصویر کین توز
انتقام گیرنده منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین توزی
تصویر کین توزی
انتقام کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین کشی
تصویر کین کشی
انتقام جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه جویی
تصویر کینه جویی
انتقام جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب جوی
تصویر عیب جوی
دژ براز خرده گیر نکوهش خرده گیری خرده بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن جوی
تصویر سخن جوی
محقق، کنجکاو، متجسس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جوی
تصویر پی جوی
((پَ یا پِ))
جوینده ردّ پا یا اثر چیزی، جست و جو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کین توزی
تصویر کین توزی
دشمنی، انتقام جویی
فرهنگ فارسی معین
حاقد، کینه ور، کینه خواه، کینه توز، کینه ورز
متضاد: نیکدلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طریق مخرج
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست کندن نخوددر این کار نخود، خاکستر نرم و آب را در دیگ ریخته
فرهنگ گویش مازندرانی
این طور
فرهنگ گویش مازندرانی
با سرین و ماتحت خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
در حالت نشسته روی باسن چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنجد
فرهنگ گویش مازندرانی